خداوند در قرآن كريم از شخصيتي ملقب به « ذوالقرنين » ياد كرده است كه البته در مورد نام واقعي اين فرد , ميان مفسران و محققان اختلاف است. گرچه اكثر مفسران قرآن بي آنكه دليل قانع كننده اي ارائه دهند مدعي هستند كه مقصود قرآن از ذوالقرنين , اسكندر مقدوني بوده است. ولي مولانا ابوكلام آزاد – وزير فرهنگ هند در دولت مهاتما گاندي - در كتاب فوق العاده مفيدي كه تحت عنوان « ذوالقرنين يا كوروش كبير » نگاشته است و دكتر ابراهيم باستاني پاريزي آنرا به فارسي برگردانده است , با برهان هايي انكار ناپذير اثبات مي كند كه تنها كسي كه ميتواند مقصود قرآن از « ذوالقرنين » باشد كوروش بزرگ است ولاغير. ظاهراً دكتر باستاني پاريزي در هنگام ترجمه ي اين كتاب , نسخه اي از آن را در اختيار موسسه ي دهخدا قرار داده اند و آنان نيز عيناً در لغتنامه وارد كرده اند ولي به گفته ي آقاي باستاني , گويا كم لطفي كرده اند و نام مترجم را از قلم انداخته اند! به هر روي آنچه مي خوانيد خلاصه اي است از آن مطلب :
هويت « ذوالقرنين » مذكور در قرآن بحثي است نفيس و مهم درباره ي يكي از مسائل تاريخي دشوار كه محققان قديم و جديد در آن متحير بوده اند. در قرآن كريم ذكر پادشاهي باستاني موسوم به ذي القرنين آمده است. اين پادشاه كه بوده و در كجا ظهور كرده و چرا بدين لقب شگفت انگيز ملقب شده است؟ آيا براستي پادشاهي كه بدين لقب ناميده شده وجود داشته است يا كلمه خرافي و يكي از اساطير اولين است ؟ اين مسائل و بسياري از پرسشهاي ديگر پيرامون اين مسئله هست و در طي قرون و اعصار گذشته خاطر دانشمندان و محققان را به خود مشغول كرده است. ليكن هيچ پاسخ مقنعي بدان نداده اند. اما بحثي كه ما به نشر آن آغاز كرده ايم مي پنداريم اين مشكل را به طور قطع حل كرده و پرده از هويت ذي القرنين برداشته و به همه ي پرسشهاي وابسته بدان پاسخ داده است.
در سوره ي كهف ضمن چند آيه نام شخصي از تاريخ قديم آمده است كه وي به ذي القرنين ملقب است و آن آيات اين است : « و يسبلونك عن ذي القرنين قل سأتلوا عليكم منه ذكراً. انا مكنا له في الارض و آتيناه من كل شيء سببا. فاتبع سببا حتي اذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب في عين حمثة و وجد عندها قوما. قلنا يا ذاالقرنين اما ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا. قال اما من ظلم فسوف نعذبه ثم يردالي ربه فيعذبه عذابا نكراً و اما من آمن و عمل صالحاً فله جزاء الحسني و سنقول له من امرنا يسراً ثم اتبع سببا حتي اذا بلغ مظلع الشمس وجده تطلع علي قوم لم نجعل لهم من دونها ستراً. كذلك و قد احطنا بما لديه خبراً. ثم اتبع سببا. حتي اذا بلغ بين السدين وجد من دونهما قوماً لايكادون يفقهون قولاً. قالوا يا ذاالقرنين ان يأجوج و مأجوج مفسدون في الارض فهل نجعل لك خرجا علي ان تجعل بيننا و بينهم سداً. قال ما مكني فيه ربي خير فاعينوني بقوة اجعل بينكم و بينهم ردما. آتوني زبر الحديد حتي اذا ساوي بين الصدفين ,. قال انفخوا حتي اذا جعله ناراً قال آتوني افرغ عليه قطرا. فما اسطاعوا ان يظهروه و ما استطاعوا له نقباً. قال هذا رحمة من ربي فاذا جاء وعد ربي جعله دكاء وكان وعد ربي حقاً »
شأن نزول اين آيات و بعض روايات
ظاهر اسلوب آيات اين است كه از نبي ( ص ) از ذوالقرنين سؤال شده است و اين آيات در پاسخ سوال آمده است. ترمذي و نسائي و امام احمد در مسند خود روايت كرده اند كه قريش به اشاره ي علماي يهود اموري از پيغمبر پرسيدند كه يكي از آنها مسئله ي ذوالقرنين بود و گفتند : اين مرد كيست كه و اعمال او چه بوده است و قرطبي از اسدي روايت كند كه يهود گفتند ما را از پيغمبري خبر ده كه خدا نام او را در تورات نياورده بجز در يك جاي. پيغامبر پرسيد آن كيست ؟ گفتند ذوالقرنين. ابن حرير و ابن كثير و سيوطي نيز در تفاسير خود رواياتي آورده اند.
خصايص ذوالقرنين در قرآن
خلاصه آنچه در آيات از خصايص ذوالقرنين آمده اين است :
خداوند در قرآن كريم از شخصيتي ملقب به « ذوالقرنين » ياد كرده است كه البته در مورد نام واقعي اين فرد , ميان مفسران و محققان اختلاف است. گرچه اكثر مفسران قرآن بي آنكه دليل قانع كننده اي ارائه دهند مدعي هستند كه مقصود قرآن از ذوالقرنين , اسكندر مقدوني بوده است. ولي مولانا ابوكلام آزاد – وزير فرهنگ هند در دولت مهاتما گاندي - در كتاب فوق العاده مفيدي كه تحت عنوان « ذوالقرنين يا كوروش كبير » نگاشته است و دكتر ابراهيم باستاني پاريزي آنرا به فارسي برگردانده است , با برهان هايي انكار ناپذير اثبات مي كند كه تنها كسي كه ميتواند مقصود قرآن از « ذوالقرنين » باشد كوروش بزرگ است ولاغير. ظاهراً دكتر باستاني پاريزي در هنگام ترجمه ي اين كتاب , نسخه اي از آن را در اختيار موسسه ي دهخدا قرار داده اند و آنان نيز عيناً در لغتنامه وارد كرده اند ولي به گفته ي آقاي باستاني , گويا كم لطفي كرده اند و نام مترجم را از قلم انداخته اند! به هر روي آنچه مي خوانيد خلاصه اي است از آن مطلب :
هويت « ذوالقرنين » مذكور در قرآن بحثي است نفيس و مهم درباره ي يكي از مسائل تاريخي دشوار كه محققان قديم و جديد در آن متحير بوده اند. در قرآن كريم ذكر پادشاهي باستاني موسوم به ذي القرنين آمده است. اين پادشاه كه بوده و در كجا ظهور كرده و چرا بدين لقب شگفت انگيز ملقب شده است؟ آيا براستي پادشاهي كه بدين لقب ناميده شده وجود داشته است يا كلمه خرافي و يكي از اساطير اولين است ؟ اين مسائل و بسياري از پرسشهاي ديگر پيرامون اين مسئله هست و در طي قرون و اعصار گذشته خاطر دانشمندان و محققان را به خود مشغول كرده است. ليكن هيچ پاسخ مقنعي بدان نداده اند. اما بحثي كه ما به نشر آن آغاز كرده ايم مي پنداريم اين مشكل را به طور قطع حل كرده و پرده از هويت ذي القرنين برداشته و به همه ي پرسشهاي وابسته بدان پاسخ داده است.
در سوره ي كهف ضمن چند آيه نام شخصي از تاريخ قديم آمده است كه وي به ذي القرنين ملقب است و آن آيات اين است : « و يسبلونك عن ذي القرنين قل سأتلوا عليكم منه ذكراً. انا مكنا له في الارض و آتيناه من كل شيء سببا. فاتبع سببا حتي اذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب في عين حمثة و وجد عندها قوما. قلنا يا ذاالقرنين اما ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا. قال اما من ظلم فسوف نعذبه ثم يردالي ربه فيعذبه عذابا نكراً و اما من آمن و عمل صالحاً فله جزاء الحسني و سنقول له من امرنا يسراً ثم اتبع سببا حتي اذا بلغ مظلع الشمس وجده تطلع علي قوم لم نجعل لهم من دونها ستراً. كذلك و قد احطنا بما لديه خبراً. ثم اتبع سببا. حتي اذا بلغ بين السدين وجد من دونهما قوماً لايكادون يفقهون قولاً. قالوا يا ذاالقرنين ان يأجوج و مأجوج مفسدون في الارض فهل نجعل لك خرجا علي ان تجعل بيننا و بينهم سداً. قال ما مكني فيه ربي خير فاعينوني بقوة اجعل بينكم و بينهم ردما. آتوني زبر الحديد حتي اذا ساوي بين الصدفين ,. قال انفخوا حتي اذا جعله ناراً قال آتوني افرغ عليه قطرا. فما اسطاعوا ان يظهروه و ما استطاعوا له نقباً. قال هذا رحمة من ربي فاذا جاء وعد ربي جعله دكاء وكان وعد ربي حقاً »
شأن نزول اين آيات و بعض روايات
ظاهر اسلوب آيات اين است كه از نبي ( ص ) از ذوالقرنين سؤال شده است و اين آيات در پاسخ سوال آمده است. ترمذي و نسائي و امام احمد در مسند خود روايت كرده اند كه قريش به اشاره ي علماي يهود اموري از پيغمبر پرسيدند كه يكي از آنها مسئله ي ذوالقرنين بود و گفتند : اين مرد كيست كه و اعمال او چه بوده است و قرطبي از اسدي روايت كند كه يهود گفتند ما را از پيغمبري خبر ده كه خدا نام او را در تورات نياورده بجز در يك جاي. پيغامبر پرسيد آن كيست ؟ گفتند ذوالقرنين. ابن حرير و ابن كثير و سيوطي نيز در تفاسير خود رواياتي آورده اند.
خصايص ذوالقرنين در قرآن
خلاصه آنچه در آيات از خصايص ذوالقرنين آمده اين است :
۱- مردي را كه از پيغمبر پرسيدند ذوالقرنين نام داشته يعني اين نام يا لقب را قرآن از خود وضع نكرده بلكه آنان كه در باره ي وي پرسيدند اين نام را بر او اطلاق كردند و از اين روي فرموده است « ويسبلونك عن ذي القرنين »
۲- خداي او را ملك بخشيده و اسباب فرمانروايي و غلبه براي او مهيا كرده است.
۳- اعمال بزرگي را كه وي در جنگهاي عظيم خويش انجام داده اين سه امر است ؛ اول غربي - از بلاد خود به سوي مغرب متوجه گرديد و تا جايگاهي كه نزد او حد مغروب به شمار مي رفت رسيده و در آنجا خورشيد را بدانسان يافته كه گويي در چشمه اي فرو مي رود. دوم شرقي - و همچنان پيش رفته است تا به سرزميني رسيده كه آبادان نبوده و در آن قبايل بدوي سكونت داشته اند. سوم , به جايگاهي رسيده است كه در آن تنگناي كوهي بوده است و از پشت كوه گروهي موسوم به ياجوج و ماجوج ساكن بوده اند كه بر اهالي اين سرزمين از هر سو مي تاختند و به غارت مي پرداختند و آنان مردمي وحشي و محروم از مدنيت و خرد بوده اند.
۴- پادشاه در تگناي كوه براي حفظ مردم از دستبرد و غارت ياجوج و ماجوج سدي بنيان نهاد.
۵- اين سد تنها از سنگ و آجر ساخته نشد بلكه در آن آهن و مس نيز به كار رفت از اين روي سدي بلند برآمد بدانسان كه غارتگران از دستبرد بدان عاجز آمدند.
۶- اين پادشاه به خداي و به آخرت ايمان داشت.
۷- پادشاهي دادگر بود و نسبت به رعيت عطوفت داشت , و هنگام كشورگشايي و غلبه قتل و كينه ورزي را اجزات نمي داد از اين رو زماني كه بر قومي در غرب چيره شد پنداشتند كه او هم مانند ديگر كشورگشايان خونريزي آغاز خواهد كرد ولي او بدين كار دست نبرد بلكه به آنان گفت : هيچ گونه بيمي پاكان شما در دل راه ندهند و هر يك از شما كه عملي نيكو كند پاداش آنرا خواهد ديد. با آنكه آن قوم بي ياور و دادرسي در چنگال قدرت او بودند با ايشان شفقت كرد وبه دادگري و نيكوكاري دل آنان را بدست آورد.
۸- به مال آزمند نبود زيرا هنگامي كه براي پي افكندن سد , مردم خواستند به گردآوري مال پردازند از قبول آن امتناع كرد و گفت آنچه را خداي به من ارزاني داشته مرا از اموال شما بي نياز مي ند ليكن مرا به قوت بازو ياري دهيد تا براي شما سدي آهنين بسازم.
حيرت مفسران
پس آن شخصيت تاريخي كه اعمال و صفات او اين است همين ذوالقرنين است ولي اين مرد كيست و چه وقت و در كجا بوده است ؟ نخستين مسئله اي كه خاطر مفسرين را به خود مشغول كرده نام يا لقب اين مرد است. چه انساني كه قرن يا قروني داشته باشد در تاريخ ديده نشده است از اين رو به حيرت فرو رفته اند و در تفسير آن علي العميا دچار اشتباهاتي شده و آرائي مختلف داده اند. بعضي گفته اند كه « قرن » در معناي لغوي آن استعمال نشده بكه بدان زمان اراده شده است از اين ر كه اين پادشاه دير زماني فرمانروايي كرده و فتوحات وي تا دو قرن كشيده است و از آن به ذوالقرنين ملقب شده است. آنگاه در تحديد مدت قرن هم اختلافاتي بيهوده به ميان آورده اند. بعضي۳سال و گروهي ۲۵سال و دسته اي۱۰ سال گفته اند و ابن جرير طيري در تفسير خود آثار صدر اول را در اين موضوع گرد كرده است وليكن اين امر نيز هويت ذوالقرنين را روشن نكرده است و موضوع بحث ابن جرير اين است كه آيا ذوالقرنين نبي است يا غير نبي , فرشته است يا بشر و ليكن از مجموع فراهم آورده هاي او معلوم مي شود كه ذوالقرنين در عهدي بسيار كهن ميزيسته است چنانكه روايات گفته اند كه با ابراهيم (ع ) هم عصر بوده است و از پيغمبران به شمار ميرفته و هم بخاري او را با انبياي قديم ذكر كرده و نام او را بر ابراهيم مقدم داشته است و ظاهراً معتقد است كه ذوالقرنين اندكي پيش از ابراهيم يا در عصر او بوده است. پس از پيداش طرق بحث و انتقادات تاريخي اذهان بعض از محققين متوجه يمن شد و پنداشته اند همچنان كه در اسماء ملوك حمير نظير « ذوالمنار و ذولاذغار » هست بعيد نيست پادشاهي يمني نيز وجود داشته است كه نامش ذوالقرنين بوده است چنانكه ابوريحان بيروني در آثارالباقيه نيز بر اين عقيده رفته و ابن خلدون هم متابعت او كرده است ليكن اين نظريه بر فرض غلط است و به هيچ دليل تاريخي متكي نيست بلكه با كليت قرائن و شواهد مخالف است. چه اولاً مي بينيم كه آثار سلف اجماع دارند بر اين كه سوال كنندگان از پيغمبر ( ص ) يهودي بوده اند و يا قريش به اشاره ي يهوديان و هيچ سببي وجود ندارد كه يهود را به شناختن پادشاهي يمني وادارد و تا آن حد آنرا بدان دلبسته كند كه يا خود آنرا از پيغمبر بپرسند ويا قريش را وادار به پرسش كنند و ثانياً اگر فرض كنيم كه قريش مكه از پيش خود و بي اشاره ي يهود به سوال پرداخته اند بدان سبب كه احوال شاهان حمير نزد آنان معروف بوده باز هم اين فرض به هيچ روي ما را قانع نمي كند زير اگر امر چنين بود در روايات و اساطير عرب يا در احاديث صحابه و تابعين ناچار اثري يا ذكري در اين باب يافت مي شد در صورتي كه در اين خصوص هيچ گونه نشانه و علامتي بطور قطع نيست. گذشته از اين بعيد نيست كه قصد سوال كنندگان تعجيز پيامبر بوده است و يقين داشته اند كه از ابناء وطن او خبري به وي نخواهد رسيد و ناچار از پاسخ عاجز خواهد آمد. و اگر ذوالقرنين مردي از عرب بود و اهل حجاز از او آگاهي داشند البته پيغمبر آنچه مي دانستند مي گفتند و خبر مي دادند و حتماً دليلي براي پرسش از چيزي كه نزد وي معروف باشد نبوده است. و اما مسئله حقيقي كه ما در جستجوي آنيم , اين است كه آيا خصايص و اعمالي را كه قرآن براي ذوالقرنين ذكر كرده است بر يك پادشاه يمني تطبيق مي كند يا نه ؟ قرآن براي وي فتوحي در غرب و فتوحي در شرق و ساختن سدي آهنين كه مانع تهاجم ياجوج و ماجوج است ذكر مي كند ولي تا كنون سندي تاريخي بر وجود چنين پادشاه حمير كه شرق وغرب را فاتحانه در هم نورديده و سدي آهنين بدانسان كه در قرآن ذكر شده پي افكنده باشد يافت نشده است. ملقب بودن بعض شاهان يمن به « ذو » در اين موضوع چيزي نيست و همچنين متشبث شدن به سد مأرب در اين امر باز بي حاصل است. چه بيان نشده است كه اين سد براي منع تهاجم قومي بنا نهاده شده باشد و همچنين گفته نشده كه در بناي آن الواحي از آهن به كار رفته است. گذشته از اين قرآن به سد مأرب در موضوع ديگر اشاره كرده است و هيچگونه مشابهتي ميان سد مأرب قرآن و سد ذوالقرنين قرآن وجود ندارد.
آنگاه طبقه اي از صاحبان نظر بدين رفتند كه اسكندر مقدوني كه به جهانداري و كشورگشايي ها در شرق و غرب مشتهر است همين ذوالقرنين است. و طاهراً شيخ ابوعلي سينا اول كس است كه در كتاب شفا بر اين طريق رفته است و در بيان مناقب ارسطو گفته است ؛ او معلم اسكندر كه قرآن وي را ذوالقرنين ناميده و بر ايمان و سلوك قويم او ثنا گفته است. و امام فخرالدين رازي نيز ابن سينا را در اين راي پيروي كرده و در تفسير شهير خو دبنا بر شييوه ي مخصوص خويش هر انچه را مخالف اين راي بوده نيز آورده است ولي وي مبتني بر همان شيوه با آوردن پاسخ هاي واهي به راي ابن سينا قناعت كرده است. در صورتي كه به هيچ وجه نمي توان قائل شد كه اسكندر مقدوني همان ذوالقرنين است كه قرآن ذكر او را آورده است. و گفته نشده كه فتوحات اسكندر مقدوني در شرق و غرب بوده و همچنين وي در تمام دوران زندگي خود سدي نساخته. به علاوه ما مي توانيم بطور قطع حكم كنيم كه وي به خدا ايمان نداشته و با ملتهاي مغلوب مهربان و دادگر نبوده است. تاريخ زندگي اين پادشاه مقدوني تدوين شده و هيچگونه شباهتي ميان احوال او و حالات ذي القرنين قرآن يافت نمي شود و بالاتر از همه اين كه هيچگونه سببي نيست كه ملقب بودن وي را به ذوالقرنين تجويز كند. حتي امام رازي نيز با همه ي تفنني كه در ايجاد نكات دارد از اثبات اين امر عاجز مانده است.
تاريخ ملي يهود و تصور شخصيت ذي القرنين
خلاصه آنكه مفسران در تحقيقات خود از ذوالقرنين به نتيجه اي اقناع كننده نرسيده اند و قدماي آنان در صدد تحقيق برنيامده و متأخرين نيز كه بدان همت گماشته اند به جز شكست و عجز بهره اي نبرده اند. و نبايد در شگفت شد , چه راهي را كه مفسران پيموده اند به خطا بوده است. روايات تصريح دارد كه سؤال از جانب يهود بوده است و در اين صورت سزاوار چنين بود كه محققان امر به اسفار يهود مراجعه كنند و بجويند كه آيا در آنها چيزي يافت مي شود كه شخصيت ذوالقرنين را روشني بخشد. اگر آنان بدين طريقه توجه مي كردند حقيقت را در مي يافتند.
سفر دانيال و رؤياي او
در كتاب عهد عتيق سفري است كه آنرا به دانيال نبي نسبت داده اند و در آن بعض اعمال دانيال را ذكر كرده و آنچه را در رويا بر وي كشف شده به هنگام اسارت يهود در بابل نيز آورده اند. اين عهد اسارت , عهد ابتلاي عظيم قوم يهود است چه بلاد ايشان به تصرف ديگران درآمده و قوميت آنان به مذلت گرائيده است و هيكل مقدس ايشان خراب شده. پس در اندوه و نوميدي بزرگي بوده اند و نمي دانستند چگونه و چه وقت اسارت آنان به آزادي و اندوه ايشان به شادماني و مرگ ملي آنان به زندگي نوين مبدل خواهد شد. سفر مذكرو به ما مي گويد كه نزديك اين روزگار سياه دانيال نبي ظهور كرده است و به سبب نبوت عجيب و حكمت بالغه ي خود نزد ملوك بابل به حسن قبول تقرب يافته است. آنگاه به وي انس گرفته و او را گرامي داشته اند و پايه اش را برتر از ساحران و منجمان شمرده اند. دانيال را در سال سوم جلوس ملك بيلش صر ( بالتازار ) رويائي دست داد كه براي او حوادثي را كشف كرد در باب هشتم كتاب چنين آمده است :
در سال سوم سلطنت بلشصر ملك به من كه دانيالم رؤيايي مرئي شد بعد از رؤيائي كه از اين پيش به من مرئي شده بود و در رويا ديدم و هنگام ديدنم چنين شد كه من در قصر شوشان كه در كشور عيلام است بودم و در خواب ديدم كه نزد نهر اولايم و چشمان خود را برداشته نگريستم و اينك قوچي در برابر آن نهر مي ايستاد كه صاحب دو شاخ بود و شاخهايش بلند اما يكي از ديگري بلندتر و بلندترين آخراً برآمد و آن قوچ را به سمت مغربي و شمالي و جنوبي شاخ زنان ديدم و هيچ حيواني در برابرش مقاومت نتوانست كرد و از اين كه احدي نبود كه از دستش رهائي بدهد. لهذا موافق راي خد عمل مي نمود و بزرگ مي شد و حيني كه متفكر بودم اينك بز نري از مغرب بر روي تمامي زمين مي آمد كه زمين را مس نمينمود و آن بز را شاخ خوش منظري در ميان چشمانش بود , و به آن قوچ صاحب شاخي كه در برابر آن نهر ايستاده ديدم مي آمد و بغيط قوتش بر او مي دويد. و او را ديدم كه به نزد آن قوچ رسيد و بر او با شدت غضب آور شده وي را زد و هر دو اخش را شكست و از اينكه در قوچ طاقت ايستادن در برابرش نبود وي را بر زمين انداخته پايمالش كرد و كسي نبود كه آن قوچ را از دستش رهائي دهد.( سفر دانيال۸؛ ۱ )
آنگاه كتاب مذكور از زبان دانيال مي آورد كه ملك جبرئيل بر او ظاهر شد و روياي وي را بدينسان تشريح كرد ؛ قوچ صاحب دو شاخي را كه ديدي ملوك مادي و فارس است و بز نر مو دار پادشاه يونان است و شاخ بزرگي كه در ميان چشمانش ميباشد ملك اولين است. ( سفر دانيال۸ ؛۲۰ )
اين رويا يا نبوت دو كشور مادا ( ميديا ) و پارس را به دو شاخ تشبيح كرده و چون دو كشور در آينده ي نزديكي متحد شدند و كشور واحدي را تشكيل دادند شخصيت ملك آن دو در قوچ ذوالرنين ممثل شده است. آنگاه كسي كه اين قوچ دو شاخ ( ذوالقرنين ) را مي كشد و بر سراسر زمين تسلط مي يابد , وي تكشاخدار يونان , يعني اسكندر مقدوني است , چه اسكندر بر داريوش شاهنشاه مادا و پارس بتاخت و بدان سبب سيادت سلسله ي هخامنشي يا كشور كياني براي هميشه از ميان رفت. از نكاتي كه در اين بابل شايسته ذكر است اين است كه كلمه ي ( قرن ) در هر دو لغت عربي و عبري مشترك است. زير در سفر دانيال عبري قوچ به چيزي وصف شده كه معني آن به عربي ( له قرنان ) است يعني او ذوالقرنين بوده است. در روياي دانيال براي يهود مژده اي بود به اين كه پايان اسارت آنان در بابل و آغاز زندگي نوين آنها وابسته به قيام اين كشور ذات القرنين است. يعني پادشاه مادا و پارس كشور بابل را دگرگونه مي سازد و برآن غلبه مي كند و يهوديان را از اسارت آنها رهايي مي بخشد. و اين همان پادشاهي است كه خداي او را براي اعانت و رعايت يهود برگزيده است. وي مأمور است كه مجدداً بيت المقدس را تعمير كند و ملت بني اسرائيل را كه پراكنده شده اند بار ديگر تحت رعايت خود گرد آورد. پس از چند سال از اين پيش گويي پادشاه كوروش كه يونانيان او را (( سائرس )) و يهود (( خورس)) مي نامند ظهور كرد و دو كشور ماد و پارس را متحد ساخت و از آن دو كشور سلطنت بزرگي ايجاد كرد. آنگاه به بابل هجوم برد و بي رنج بر آن مستولي شد. دانيال در روياي خود ديد كه قوچ دو شاخ به دو شاخش غرب و شرق و جنوب را شاخ مي زند , يعني به پيروزي هاي درخشاني در جهات سه گانه نائل مي شود. كار كوروش نيز چنين بود. چه پيروزي هاي نخستين وي در غرب و دومين در شرق و سومين جنوب , يعني بابل بود. همچنين غيبگويي برهائي يهود و ظهور درخشندگي در كار ايشان صدق پيدا كرد , چه كوروش پس فتح بابل آنان را از اسارت آزاد كرد و اجازه بازگشت به فلسطين و بناي مجدد هيكل به ايشان ارزاني داشت. جانشينان كوروش از شاهنشاهان ماد و پارس نيز به همان راه كوروش رفتند و همواره از يهود حمايت كردند و ايشان را مورد لطف و مهر قرار دادند.
پيشگويي هاي يشعيا و يرميا
در تورات پيشگويي هاي ديگري هم درباره ي موضوعي كه تحقيق مي كنيم در دو سفر ديگر به جز سفر دانيال هست و آن دو سفر عبارت است از سفر نبي يشعياه و سفر نبي يرمياه. در سف نخستين ( يشعياه ) نام كوروش را به عينه مي بينيم هر چند در زبان عبري ( خورش ) تلفظ مي شود. يهوديان معتقدند كه كتاب يشعياه ۱۶۰ سال پيش از كوروش و كتاب يرمياه ۶۰ سال پيش از كوروش تأليف شده است. و در كتاب عزرا تفصيل كاملي در اين معني مي يابيم. در آنجا آمده است كه اين پيشگويي هاي دانيال به گوش كوروش رسيده و آنگاه كه بابل را فتح كرد و بدين سبب بي نهايت زير تاثير آن قرار گرفت و در نتيجه به حمايت يهود قيام كرد و آنان را آزادي بخشيد و به تجديد ساختمان و هيكل فرمان داد. و كتاب يشعياه اولاً از ويران شدن اورشليم به دست بابليان خبر مي دهد و آنگاه بشارت تجديد آباداني آن را اعلام مي كند و در اين خصوص ( خورس ) يعني پادشاه كوروش را نام مي برد و مي گويد : رهاننده تو خداوندي كه ترا در رحم مصور ساخت چنين مي فرمايد ؛ به اورشليم مي فرمايد كه معمور و به شهرهاي يهوداء كه بنا كرده خواهيد شد و خرابي هايش را قائم خواهم كرد. ( فصل ۴۴ – ۲۵ و ۲۶ سفر اشعياء ) آنگاه در خصوص كوروش مي فرمايد كه شبان من اوست و تمامي مشيتم را به اتمام رسانيده به اورشليم خواهد گفت كه بنا كرده خواهي شد و به هيكل كه اساست مبتني كرده خواهد شد ( فصل ۴۴ – ۲۸ سفر اشعياه – ۱ ) خداوند در حق « مسيح خود » كوروش مي فرمايد ؛ چون كه من او را به قصد اين كه طوائف از حضورش مغلوب شوند به دست راستش گرفتم پس كمرگاه ملوك را حل كرده و درهاي دو مصراعي را پيش رويش مفتوح خواهم كرد كه دروازه ها بسته نگردند.من در پيشاپيشت رفته , پشته ها را هموار مي سازم و درهاي برنجين را شكسته پشت بندهاي آهنين را پاره پاره مي نمايم. خزينه هاي ظلمت و دفينه هاي مستور به تو مي دهم تا كه بداني من كه تو را به اسمت مي خوانم خداوند و خداي اسرائيلم. به ياس خاطر بنده ي خود يعقوب و برگزيده ي اسرائيل تو را به اسمت خواندم ترا لقب گذاشتم اگر چه مرا ندانستي. ( فصل ۴۵ –۱ تا۴ اشعياه). در جاي ديگر كتاب , كوروش را به عقاب شرق تشبيه كرده و گفته است ؛ كه آخر را از ابتدا و چيزهايي كه از ايام قديم واقع نشدند اعلام نموده مي گويم كه تدبير من اثبات خواهد شد و تمام مشيت خود را به جا خواهم آورد. مرغ درنده از مشرق و مرد تدبير مرا از مكان بعيد مي خوانم. هم گفتم و هم به عمل خواهم آورد و آن را مراد كردم و هم به جا خواهم آورد. ( سفر اشعياه – فصل ۴۶ – ۱۰- ۱۱ ) و همچنين در كتاب يرمياه مي خوانيم ؛ در ميان طوايف بيان كرده بشنوانيد و علم را بر پا نموده اصغا كنيد و اخفا ننموده بگوييد كه بابل مسخر شد. به يل شرمنده و مردوك شكسته بتهايش خجل و اصنافش منكسر گرديده اند. زيرا كه بر او از طرف شمال قومي بر مي آمد كه زمينش را به حدي ويران مي گرداند كه احدي در آن ساكن نخواهد ماند و از انسان و بهائم كوچيده خواهند رفت ( سفر يرمياه – فصل ۵۰ – ۱ و ۲ ) اين سفر نيز همچنان اسارت و پراكندگي آنان را پيشگويي مي كند آنگاه تجديد آباداني اورشليم را مژده مي دهد و مي گويد ؛ يقول الرب لما تكمل سبعون سنة علي اسر بابل , آتي اليكم . اذا ذاك تدعونني فاجيبكم , تشدوني فئجدوني افك القيد عنكم و اعود بكم الي اوطانكم ( ۳۹ , ۱ ) از اين همه نصوص اسفار يهودي آشكار مي شود كه مقصود از (( ذي القرنين )) كوروش پادشاه بوده است زيرا وي در روياي دانيال نبي به قوچ دوشاخ ( ذي القرنين ) تشبيه شده و شخصيت كوروش پادشاه در عقيده ي يهود پايگاه بزرگي را حائز شده اشت. روش جديدي براي نقد عهد عتيق و زمان تأليف اسفار يشعياه و يرمياه و دانيال , نتايج اسلوب نقد عهد عتيق كه در قرن ۱۹ به نام (نقد اعلي ) آغاز گرديد و دانشمندان آلمان به بهره وافري از كاميابي در آن نائل گرديدند تدوين شده است. و همچنين تحقيقات دانشمندان قرن بيستم هم بدان ضميمه شده است , تحقيقات و نتايج آنها درباره ي پيشگوييهاي اسفار سه گانه و زمان تدوين هر يك به بحث زيرين منتهي مي شود:
مواضيع و لغت تمام محتويات كتابي كه به يشعياه نبي نسبت داده شده مي رساند كه آن كتاب تاليف سه تن از مولفان است كه در سه زمان مختلف پديد آمده اند , كتاب مزبور از باب اول تا باب ۳۹ تاليف يك تن و از باب ۴۰ تا آيه ۱۳ از باب ۵۵ تاليف دومي و بقيه ي كتاب را مولف سومي فراهم آورده است ؛ و براي تسهيل مراجعه در تحقيقات انتقادي بدينسان مصطلح كرده اند كه مي گويند يشعياه اول و يشعياه دوم و يشعياه سوم ؛ و اين راي را پذيرفته اند كه يشعياه اول در عهدي بوده است كه يهود آنرا روايت مي كردند يعني ۱۶۰ سال پيش از كوروش پادشاه و اما يشعياه دوم كه ظهور كوروش را پيشگويي كرده در روزگار اسارت بابل بوجود آمده چنانكه اين امر از گفته هايي كه مشعر به محيطي به جز محيط صاحب اول است آشكار است. ولي عهد كلام يشعياه سوم پس از زمان يشعياه دوم است. او محيطها و حالاتي را مي آورد كه بار نظير آنچه مقدم است اختلاف دارد. چه پيشگوييهاي مربوط به غارت نبوخد نصر و اسارت يهود به بابل و ظهور كوروش را در كلام يشعياه دوم مي بينيم در صورتي كه در واقع در اين عهد زندگي مي كرده است و نمي توان كلام او را به يشعياه اول نسبت داد. مولف به حوادث زمان خود و آنچه پيش از زمان وي بوده رنگ قدمت داده و كلامش را به يشعياه اول نسبت كرده است تا مردم توهم كنند كه كلام وي سخني قديمي است و ۱۶۰ سال بر آن گذشته است. محققان مي گويند بزرگترين دليل بر اختلاف شخصيت هاي مولفين , همان اختلاف فكري و تباين آميختگي تصوري است كه در كتاب وجود دارد. زيرا يهود از نخستين روزگار خداي را مانند يك خداي قبايلي به تخيل آوردند و معبد او را معبدي قبايلي فرض كردند از اين رو يهوا خداي اسرائيل قبايلي و ايلي بود و به هيچ پيوندي با شعوب قبايل ديگر نمي پيوست. ولي ما در كتاب يشعياه براي نخستين بار يك نوع تصور خداي نويني مي يابيم , تصور خداي عامي براي همه ي بشر و مي بينيم كه هيكل اسرائيلي در اورشليم از معبد قبائلي به معبد عامي براي ساير ملل منتقل مي شود. اين تصور نوين همانا تصوري است كه مخصوص يشعياه سوم است. زيرا محيطي كه مساعد و لازم براي ايجاد چنين تصوري باشد در زمان يشعياه اول وجود نداشت. همچنين پيشگوييهاي سفر يرمياه در باره ي پايان يافتن اسارت بابل و تجديد آباداني هيكل , به عقيده ي محققان ۶۰ سال پيش از ظهور حوادث نبوده بلكه مي گويند پس از آزادي از اسارت بابل و تعمير مجدد هيكل آنها را نوشته و به كتاب ملحق كرده اند. اما در كتاب منسوب به دانيال روياي ديگري نيزي آمده است كه آن را پادشاه بابل در خواب ديده و دانيال تعبير كرده است. در تعبير وي خبر صريح از ظهور اسكندر مقدوني و سقوط شاهنشاهي ايران و قيام امپراتوري روم را مشاهده مي كنيم. محققان جديد معتقدند كه در اين كتاب نيز تزوير به كار رفته , بدينسان كه تاليف آن كتاب قروني پس از آزادي يهود از بابل بوده يعني در هنگامي كه امپراتوري روم به اوج عظمت رسيده است. محققان جديد به همين اكتفا نمي كنند بلكه آنها در وجود خود دانيال نبي نيز ترديد دارند و شك كرده اند. از اين رو بعضي از آنان معتقدند كه هرگز دانيالي وجود نداشته است بلكه وي را براي بافتن اين قصه ايجاد كرده اند. بعضي ديگر به وجود وي در روزگار اسارت بابل قائلند ولي اقوالي را كه به وي نسبت داده اند نمي پذيرند و مي گويند آن اقوال بعد ها به منظور تقويت آمال يهود به آينده ي خود از راه پيشگوييها و خوارق گذشته اختراع شده است ولي آنچه را كه اكثر محققان ترجيح مي دهند اين است كه زمان تاليف اين كتابر از قرن اول پيش از ميلاد تجاوز نمي كند , بدين سبب استاد ميكس لوئر تاريخ كتاب دانيال را در فهرستي كه جهت عهد عتيق نوشته است به سال۱۶۴ قبتخيل ملي يهود و انتظار ايشان براي نجات دهنده
از آنچه از كتاب يشعياه نبي آورديم اين امر آشكار شد كه شخصيت پادشاه كوروش در نظر يهود مانند نجات دهنده موعودي است كه خداي او را براي آزاد كردن يهود از اسارت بابل و تجديد عمارت اورشليم فرستاده است. پس خداي گفته (( ان خورش راع لي , و هو يتم مرضاتي كلها )) و گفته است (( افعل كل ذلك لتعلم انتي انا الرب , اله اسرائيل الذي ناداك بأسمك صراحة لاجل اسرائيل , شعبه المختار )). بدينسان آشكارا مشاهده مي كنيم چنين حالتي را , حالتي كه سنخ تعقل يهود است , آنها پيوسته آرزومند بوده اند كه هنگام هر مصيبتي نجات دهنده اي پيدا خواهد شد و آنها را رهايي خواهد بخشيد. اين سنخ تعقل همان است كه سرانجام به صورت يك عقيده ي ملي درآمده و آمدن مسيح موعود را پديده آورده است. اين است كه كتاب يشعياه حتي خورس (كوروش ) را هم به صورت مسيح تصور مي كند و با نص صريح كامل در شأن وي مي گويد ( ان الله يقول في حق خورس مسيحه). زنگاني ملي يهود به موسي آغاز مي شود. وي در عصري پديد مي آمد كه يهوديان به مذلت اسارت در مصر به سر مي برند و هيچگونه اميد به زندگي ملي ارجمند و داراي رفاه نداشته اند. ولي موسي در آنان روحي نوين برانگيخت و آينده را در آنان به صورتي زيبا و دلپسند تصوير كرد و روحيه اي در آنان ايجاد كرد كه ايمان آوردند به اين كه پرودگار اسرائيل وي را براي نجات و كوچ دادن بني اسرائيل برانگيخته است و مشيت خداست كه ملت برگزيده را بر ديگر شعوب و ملل تفضيل دهد. از اين ايمان در سنخ تعقل ملي يهود دو تخيل اساسي ايجاد شد ؛
۱- معتقد شدند كه ايشان ملت برگزيده خدايند.
۲- خداوند هنگام ذلت و اسارت نجات دهنده اي خواهد فرستاد.
از تخيل اول نظريه برتري نژادي در ميان آنان به وجود آمد و از دوم نظريه ظهور نجات دهنده هنگام نزول مصائب و نوازل. پس معتقد شدند كه هر زمان بلا و دمار آنان را فراگيرد بخشايش خداي به جنبش در مي آيد و نجات دهنده ي موعودي بديشان مي فرستد كه آنان را به سلامت و رفاهيت برساند. ساول ( طالوت ) و داوود نبي نيز در چنين محيط هايي ظهور كردند كه در ملت آمال جديدي پديد آمده بود , از اين رو مي بينيم كه داوود نيز به « مسيح » ملقب شد. و شايد همين تلقب نخستين مورد استعمال كلمه ي مسيح است. از اين رو با اينگونه تقاليد ملي اجتناب ناپذير بود در آن تاريكي وحشت زاي كه در بابل يهوديان را فرو گرفته بود نور جديدي بر روزنه اميد ايشان بتابد , نوري كه ذهن يهودي را در تابندگي خود براي انتظار نجات دهنده اي جهت ايشان آماده كند. نجات و آزادي آمالي هستند كه در كلام يشعياه دوم در لباس پيشگوييها تجلي مي كنند.
يشعياه دوم و دعوت كوروش براي فتح بابل
روايات عهد عتيق و اخبار مورخان يوناني اجماع دارند بر اين كه مردم بابل از ستمگري پادشاه خد بيل شازار ( بالتازار ) به فغان آمدند , آنگاه مشاوره كردند و همراي شدند كه شاهنشاه ايران كوروش را براي استيلاي بر بابل دعوت كنند. آنها از رفتار نيك اين پادشاه با اهل ليدي پس از غلبه ي وي بر كشور آنان آگاه بودند و چنان رفتاري را از آن شاهنشاه براي خود آرزو مي كردند. مورخان يوناني گفته اند كه يكي از واليان بابل « گبرياس » به كاخ كوروش گريخته و وي را در آمدن به بابل همراهي كرد. و هرودوت گويد فتح بابل به تدبير اين والي انجام گرفته است. دقت نظر محققان در پيشگويي هاي يشعياه دوم پس از مطالعه ي اين حوادث تاريخي آنان را به يك نتيجه منطقي قطعي اين وقايع رسانده است و آن اين است كه كلام يشعياه دوم از اين دو وجه بيرون نيست ؛ يا كمي پيش از فتح بابل و يا پس از آن بوده است. اگر فرض نخست را در نظر گيريم ناچار بايد اعتراف كرد كه يشعياه دوم در زمره ي مشاوره كنندگان دعوت كوروش به فتح بابل بوده يا اقلاً بر اوضاع محيط هاي سياسي زمان كاملا مطلع بوده است. پس اين قضايا را بنابر عادت مولفان اسفار رنگ پيشگويي داده و به كلام يشعياه اول الحاق كرده اند. و اگر فرض دوم را بپذيريم يعني بگوييم كه يشعياه دوم پس از فتح بوده موضوع آسان مي شود , چه گفتيم مصالح ملي اين مرد را وادار كرده است كه حوادث زمان خود را به صورت پيشگويي ها درآورد و آنها را به يشعياه اول نسبت دهد.
پيشگويي هاي يهودي و شاهنشاه كوروش
در سفر ديگر تورات كه به عزيز ( عزرا ) نسبت داده شده است آنچه كه پس از فتح بابل واقع شده مي يابيم . اين سفرها به ما خبر مي دهد كه رئيسان يهود پيشگوييهايي را كه يادآور شديم به كوروش عرضه داشته اند و به وي گفته اند كه پرودگار در كلام خود او را نجات دهنده ناميده و ناجي ملت برگزيده قرار داده است. اين گفته در كوروش تاثير كرده و از اين رو فرمان تجديد ساختمان هيكل صدور يافته است. در آنچه شك نيست اين است كه كوروش پس از فتح بابل و همچنين جانشينان وي بعد از او يهوديان را به مهرباني و رعايت اختصاص داده اند و بعض از يهود به گام نهادن در كاخ آنان نائل آمده اند. اين يك واقعه ي تاريخي است كه تكذيب آن ممكن نيست , گاه باشد كه بعض از آنچه در كتاب عزيز آمده خالي از صحت باشد ولي درباره ي حوادث اساسي آن بايد تسليم شد. از آن جمله معلوم است كه اسارت يهود به بال به استيلاي كوروش بر آن شهر منتهي شد و همچنين عده بسياري از يهوديان به فلسطين كوچ كردند تا در آنجا متوطن شوند و شاهنشاه كوروش آن كسي است كه به آنان اجازه ي سكونت در فلسطين و تعمير شهرهاي ويران شده را اعطا كرد و اين اجازه به وسيله ي منشورهاي شاهانه ي مخصوصي صادر شد. و باز معلوم است كه هيكل در اورشليم مجدداً ساخته شد و در آن باب او امر شاهنشاهي چندين بار صادر گرديد. احكام كوروش و داريوش و اردشير ( ارتخشثت ) در كتاب عزيز نقل شده است و بعض نوشته هاي مورخان يونان نيز آن را تاييد مي كند. به علاوه روايت ملي يهود مي گويد كه عزرا و نحيما و حجي از پيغمبران به مقام ارجمندي در دربار اردشير نائل آمده اند و آنان كساني هستند كه پادشاه را به صدور اوامر مخصوص نسبت به يهود وا داشته اند و دليل آشكاري نيست كه اين همه را انكار كند. اگر اين حوادث درست باشند بر ماست كه تحقيق كنيم چه عواملي كوروش را به رفق با يهود واداشته است و بپرسيم كه آيا همين پيشگوييها از آن عوامل نبوده اند؟ مهمترين نكته اي كه در پيشگويي هاي يهوديان مي باشد پيشگويي دانيال است كه در آن كشور متحد ماد و پارس را در شكل قوچ دوشاخ ( ذوالقرنين ) ممثل كرده است ولي سخني كه در اين پيشگويي دلالت كننده بر اسكندر مقدوني باشد بابد الحاقي باشد. اما جزء اول از آن كه متعلق به ظهور كوروش است ناچار مي بايست در آن عصر شهرت يابد و احتمال قوي مي رسد كه كوروش آنرا به حسن قبول تلقي كرده است و در صفحات بعد در باره ي مجسمه ي سنگي كوروش كه در حفريات ايران بدست آمده است سخن خواهيم راند چه آن مجسمه باقصي الغايه مطلب را روشن مي كند اما قرائن و اخبار ترديد محققان جديد را در وجود دانيال نبي تاييد نمي كند. ممكن است سفر دانيال اسطوره منحوت و اختراعي باشد ولي كلام محتوي آن لابد داراي اصلي حقيقي است. اگر كليه قصه ي دانيال را نپذيريم ناچار بايد تسليم شويم كه شخصي بدين نام پيدا شده و به سبب علم و حكمت خود در شهر بابل به كاميابي هايي نائل آمده است.
جنگ ترموپيل نبرد خشايارشا با آتنيها
ظاهرا جنگ خشايارشا و يونان به تحريک يوناني هاي ساكن ايران اتفاق افتاده بود. مثلا دمارت پادشاه سابق اسپارت كه در زمان داريوش به ايران پناهنده شده بود ، به خشايارشا مي گفت كه اگر شما به يونان حمله كنيد ، به آساني مي توانيد پلوپونس را بگيريد و مرا پادشاه آنجا بكنيد. البته در اين صورت او دست نشانده ايران مي شد. مشابه اين تحريكات را خانواده هاي با نفوذ تسالي (نام منطقهاي در يونان) و افراد ديگر هم انجام مي دادند.
بدين ترتيب بود كه خشايار شا مجلس مشورتي برپا داشت و نظرات بزرگان و درباريان ايران را خواستار شد. در اين مجلس خشايار شا گفت از آنجايي كه يونان سرزمين حاصل خيزي است ، پول و ثروت زيادي بطرف ايران سرازير مي شود. همچنين ما مي توانيم به اروپا نفوذ كنيم و كشورهاي زيادي را به تابعيت دولت ايران در بياوريم. در تاييد سخنان او مردونيه هم مطالبي گفت ، ولي اردوان (ارتابان) عموي خشايارشا با او به مخالفت برخواست و گفت كه من به پدرت داريوش گفته بودم كه به كشور سكاها نرو چون موفق نمي شوي. حالا يوناني ها مردمي جنگجوتر از سكاها هستند و پيروزي بر آنها كار مشكلي است. ولي خشايارشا از سخنان اردوان ناراحت شد و او را تهديد به تنيه شدن كرد. سپس هرودوت درمورد خواب ديدن هاي خشايارشا و اردوان مي نويسد كه درنهايت منجر به قبول لشكركشي ايران به يونان از طرف اردوان مي شود.
حركت لشكر ايران به طرف داردانل :
خشيارشا حدود چهل سال سرگرم جمع آوري تداركات لازم براي لشكركشي به يونان بود و توانست كه بزرگترين سپاه را تا آن زمان ، براي حمله به يونان آماده كند. او توانست نيروي دريايي از كشتي هاي تري رم (Triremes) (نوعي كشتي پارويي است كه پاروزنان آن در سه رديف روي هم ، در هر دو طرف كشتي قرار مي گرفتند.) و پارويي را آماده نبرد با يوناني ها مي كند. او همچنين آذوقه زيادي را با كشتي به تركيه و مقدونيه انتقال داد تا سپاهيانش دچار كمبود غذا نشوند.
پياده نظام ايران از كري تال واقع در كاپادوكيه حركت كرد و به طرف سارد رفت. سپس خشايارشا در آنجا به سپا هيانش پيوست و لشكر او از رود هاليس (قزل ايرماق فعلي) گذشت و داخل فرنگيه شد.لشكر ايران براي عبور از تنگه داردانل يا هلس پونت كشتي هاي بزرگ را در دو رديف به اتصال دادند تا اينكه كشتي هاي كوچك بتوانند از ميان آنها عبور كنند. آنها همچنين پل هايي را بر روي تنگه ساختند.
عبور لشكر ايران از هلس پونت (داردانل) :
در كنار هلس پونت خشايارشا خواست كه از لشكر خود سان ببيند. به حكم او اهالي محل قبلا روي يك تپه ، تختي از مرمر سفيد ساخته بودند. سپس شاه بر روي آن قرار گرفت و از نبروي دريايي و سپاهياني كه روي خشكي قرار داشتند سان ديد. او براي آنها سخنراني كرد و آنها را به مقاومت و جنگ تشويق كرد.
پس از دعا و نيايش به دستور خشايارشا عبور لشكر از داردانل شروع مي شود. از روي يكي از پلها پياده و سواره نظام عبور مي كرد و از روي پل ديگر كه بطرف درياي اژه بود چهارپايان باري و خدمه عبورمي كردند. لشكر خشيارشا شامل ملت هاي گوناگوني مثل اعراب ، مادها ، پارسها ، هندي ها ، سكاها ، تراكي ها (اهالي تركيه) و… بودند.
در محل هلس پونت ، پس از صحبت هاي طولاني كه خشايار شا با اردوان عموي خود مي كند ، او را به شوش مي فرستد تا حكومت پارس را موقتا اداره كند.
حركت خشايارشا بطرف يونان و تصرف شهرهاي شمالي آن كشور :
مطابق نوشته هاي هرودوت خشايارشا از دريسك به طرف يونان رفت. اين نواحي را تا منطقه تسالي مگابيز و پس از آنرا مردونيه مطيع كردند و همگي به خشايارشا باج مي دادند. سپس خشايارشا از شهرهاي مختلف يونان عبور كرد و به اكانت رسيد. تمام اهالي شهر به او احترام گذاشتند. در اين محل بود كه خشايارشا قبلا دستور حفر كانالي را داده بود كه هرودوت از آن بنام كانال اتس ياد مي كند و نيروي دريايي ايران از داخل آن عبور كرد. در مسير اين كانال چند شهر قرار داشت ، كه ايراني ها از آنها چند كشتي به عنوان كمك گرفتند.
از اين مسير خشايارشا وارد شمال يونان وشهر تسالي مي شود. اطراف منطقه تسالي را كوهاي بلند احاطه كرده اند ، كه از جمله مي توان كوه المپ را نام برد. از راه يك تنگه لشكر خشايارشا وارد تسالي مي شود و آنها فورا تسليم مي شوند.
اوضاع و احوال يونان :
وقتي خبر لشكركشي ايران به يونان رسيد ، آتني ها بيشتر از ساير يوناني ها دچار ترس وحشت شدند چرا كه مي دانستند هدف اصلي ايراني ها آتن است. بعضي ها فكر كردند ترك وطن بكنند و به ايتاليا بروند ولي اكثر يوناني ها در آنجا ماندند و كشتي جنگي ساختند.
زماني كه خشايارشا در سارد بود ، يوناني ها جاسوساني را به آنجا فرستادند تا از وضعيت سپاهيان و نيروي دريايي ايران كسب اطلاع كنند. ايراني ها فهميدند كه آنها جاسوس هستند ، بنابراين آنها را به نزد خشايارشا بردند. ولي خشيارشا نه تنها آنها را مجازات نكرد بلكه به آنها كل ارتش ايران را نشان داد و گفت كه به يونان برگرديد و به يوناني ها بگوييد كه عده نفرات سپاه ايران و تعداد كشتي ها چقدر است. چون خشايارشا فكر مي كرد كه اگر آنها از تعداد زياد كشتي هاي ايران اطلاع پيدا كنند ، جنگ را بي مورد مي دانند و تسليم خواهند شد.
يون
:: موضوعات مرتبط:
ايران ,
,